البته من هم رازهایی دارم. همهی آدمها رازهایی دارند. کاملاً طبیعی است. منظورم رازهای مهم و خانمان برانداز نیست. مثلاً اینکه رئیسجمهور خیال دارد ژاپن را بمباران کند یا فقط ویل اسمیت میتواند دنیا را نجات دهد، بلکه رازهای عادی و پیش پا افتادهی روزمره است. چه بلایی سرم آمده بود؟ من معمولاً حواسم جمع بود که بیاختیار از دهانم چیزی بیرون نپرد. ولی انگار فیلتر دهانم برداشته شده بود و بیاختیار حرف میزدم، و اصلاً دست خودم نبود. *** "گاهی خیال میکنم به خدا اعتقاد دارم، چون در غیر این صورت چطوری همهی ما به اینجا میرسیدیم؟ اما وقتی راجع به جنگ فکر میکنم." ". نمیدونی چقدر لباس زیرم تنگه و اذیتم میکنه." ". سایز چهار، و من نمیدونستم چه کنم. فقط به اون گفتم اوه، چه عالیه." ".غذای مورد علاقهی من فلفل سرخ شدهس." ". به گروه کتابخونا ملحق شدم، اما نتونستم کتاب آرزوهای بزرگ رو تموم کنم، بنابراین فقط به خلاصهی پشت جلد کتاب اکتفا کردم، و وانمود کردم اونو خوندم." ". تمام غذای ماهی رو بهاش دادم، اما راستش نمیدونم چی به سرش." ". مجبور شدم ترانهی نزدیک به تو رو بشنوم و اشکم سرازیر." ". وعده ملاقات عالی با شامپاین برای شروع، که عین شعبدهبازی سر میز ظاهر میشه." *** به هیچ وجه توجه نداشتم در دور و برم چه میگذرد. مثل اینکه دنیا فقط در من و آن غریبه و دهانم که تمام افکار درونی و رازهایم را بیرون میریخت، خلاصه شده بود.
فقط ,دهانم ,کتاب ,رو ,اینکه ,خیال ,فقط به ,شده بود ,کردم اونو ,اونو خوندم ,تمام غذای
درباره این سایت