محل تبلیغات شما



داستان مردی به نام اوه زندگی پیرمرد 59 ساله ای را به تصویر کشیده است که به علت کهولت سن از محل کارش اخراج شده و چند سالی است به عنوان مدیر محله تمام فعالیت های محله را زیر نظر دارد تا همه چیز به نحو احسن پیش برود.

همسایه ها این پیرمرد را به عنوان یک مرد خشن و عبوس می شناسند چرا که همیشه اوه با همسایه ها به دلیل رعایت نکردن نظم و یا آوردن ماشین اضافه داخل محل بحث می کند. اما کسی از سرنوشت و زندگی اوه، این پیرمرد خسته و عبوس ندارد.

من خودم اول oh می خوندم. بعد دیدم ave هستش 


البته من هم رازهایی دارم. همه‌ی آدمها رازهایی دارند. کاملاً طبیعی است. منظورم رازهای مهم و خانمان برانداز نیست. مثلاً اینکه رئیس‌جمهور خیال دارد ژاپن را بمباران کند یا فقط ویل اسمیت می‌تواند دنیا را نجات دهد، بلکه رازهای عادی و پیش پا افتاده‌ی روزمره است. چه بلایی سرم آمده بود؟ من معمولاً حواسم جمع بود که بی‌اختیار از دهانم چیزی بیرون نپرد. ولی انگار فیلتر دهانم برداشته شده بود و بی‌اختیار حرف می‌زدم، و اصلاً دست خودم نبود. *** "گاهی خیال می‌کنم به خدا اعتقاد دارم، چون در غیر این صورت چطوری همه‌ی ما به اینجا می‌رسیدیم؟ اما وقتی راجع به جنگ فکر می‌کنم." ". نمی‌دونی چقدر لباس زیرم تنگه و اذیتم می‌کنه." ". سایز چهار، و من نمی‌دونستم چه کنم. فقط به اون گفتم اوه، چه عالیه." ".غذای مورد علاقه‌ی من فلفل سرخ شده‌س." ". به گروه کتابخونا ملحق شدم، اما نتونستم کتاب آرزوهای بزرگ رو تموم کنم، بنابراین فقط به خلاصه‌ی پشت جلد کتاب اکتفا کردم، و وانمود کردم اونو خوندم." ". تمام غذای ماهی رو به‌اش دادم، اما راستش نمی‌دونم چی به سرش." ". مجبور شدم ترانه‌ی نزدیک به تو رو بشنوم و اشکم سرازیر." ". وعده ملاقات عالی با شامپاین برای شروع، که عین شعبده‌بازی سر میز ظاهر می‌شه." *** به هیچ وجه توجه نداشتم در دور و برم چه می‌گذرد. مثل اینکه دنیا فقط در من و آن غریبه و دهانم که تمام افکار درونی و رازهایم را بیرون می‌ریخت، خلاصه شده بود.


اسکارلت اوهارا، دختر شانزده ساله که دختری نازپرورده و سبک سر است و تنها تفریحش جلب توجه مردان اطرافش است، با فهمیدن اعلام نامزدی و ازدواج اشلی ویلکز، پسر مالک مزرعه مجاور با دختر خاله‌اش ملانی همیلتون به فکر ابراز علاقه به اشلی می‌افتد؛ چون فکر می‌کند اشلی به خاطر نا امید شدن از او می‌خواهد ازدواج کند.

حتما فیلم زیباش رو هم دیدید دوستان 


به کسی که به تو دروغ می‌گوید، به کسی که یک لحظه به تو می‌گوید مادر…! و لحظه‌ی دیگر وقتی که تو از ترس به او اعتماد کرده‌ای، الکی به تو اعتماد می‌کند، هرگز اعتماد نکن! به کسی که دو نوع زبان دارد، دو نوع صدا دارد، با یک زبان و صدا تو را می‌کوبد و با زبان و صدای دیگر تو را مزورانه می‌بوسد تا تو را آماده‌ی جوخه‌ی اعدام بکند هرگز اعتماد نکن! (کتاب چاه به چاه – صفحه ۵۰)


در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا میخورد و میتراشد.
این دردها را نمیشود بکسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش‌آمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می‌کنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخرآمیز تلقی بکنند – زیرا بشر هنوز چاره و دوائی برایش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی بتوسط شراب و خواب مصنوعی بوسیله افیون و مواد مخدره است – ولی افسوس که تاثیر اینگونه داروها موقت است و بجای تسکین پس از مدتی بر شدت درد میافزاید.
آیا روزی به اسرار این اتفاقات ماوراء طبیعی، این انعکاس سایه روح که در حالت اغماء و برزخ بین خواب و بیداری جلوه میکند کسی پی خواهد برد؟


در اين رمان ، شخصيت هاي داستان نام ندارد و عنوان هاي آنها رمز گونه است و به نقش اجتماعي هر يك اكتفا مي شود . خلاصه ي رمان كوري چنين است :‌در پشت چراغ قرمز ، راننده ي اتومبيلي ناگهان كور مي شود . اين مرد به كوري عجيبي دچار شده ،‌يعني همه چيز را سفيد مي بيند و گويي در درياي شير فرو رفته است . مرد ديگري او را به خانه اش مي رساند ، اما اتومبيل اين كور را مي د . همسرش او را به چشم پزشكي مي رساند ، اما علت كوري كشف نمي شود . چشم پزشك و اتومبيل هم به همين ترتيب كور مي شوند ، چشم پزشك مسئولين بهداشت را با خبر مي سازد . اين فاجعه را هيولاي سفيد مي گويند . مسئولين براي جلوگيري از سرايت آن، كورها و نزديكانشان را در ساختمان تيمارستاني قرنطينه مي كنند ، اما روز به روز تعداد كورها بيشتر مي شود . همسر چشم پزشك كور نمي شود ، اما خودش را به كوري مي زند تا از همسرش جدا نشود ، او تنها كسي است كه تا پايان داستان بيناست . در قرنطينه چه بلاهايي كه بر سر كورها نمي آيد . همسر چشم پزشك از رفتارها و مصيبت هاي آن ها گزارش عبرت‌انگيزي مي دهد . بسياري از كورها به دست سربازان و نگهبانان قرنطينه كشته مي شوند . اما سربازها هم كم كم كور مي شوند .


یادمه این کتاب رو به سفارش یکی از دوستام شروع کردم به خوندن. صفحه  اولش رو که خوندم ، نفهمیدم منظورش چیه؟ در مورد مه نوشته بود. گذاشتمش کنار. 

یک ماه بعد دوباره رفتم خوندم . و چقددددرررررر  لذت بردم . تقریبا" زیر بیشتر جملاتش خط کشیدم  از بس که زیباست . از بسسسس که زیبا و خوندنی است

نزار عشق تکراری شه 


کلا" اسم کتاب هایی که یک جوری دخترانه باشه یا بهش ربط داشته باشه ، منو جذب خودش میکنه. این کتاب هم از اسمش اینجور بر میومد !

این کتاب در مورد سه دختر محصل در دانشگاه آکسفورد است. این دختران از کشورهای متفاوت آمده اند و فرهنگ ها و آداب و رسوم مختلف دارند. و جالبی و قشنگیش اینه که این سه دختر در اصل  در داستان ، نماد ایمان ، گناه و تردید هستند. 

برخی از منتقدین ، این کتاب را داستانی راجع به سرزمین و ایمان دانسته اند 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها